ولولوژی4

پریشب ساعتای هشت ونیم بود که مامان اینا تصمیم گرفتن برن خونه باباحاجی (بابای مامانم) منم که حالم بد بود از اینکه تا اون موقع تو خونه مونده بودم گفتم منو برسونین خونه عمه مُقتَصد(حسابی تو زندگیش اقتصادی عمل میکنه ) چون طبق اطلاع قبلی و تماسهای مکرر تلفنی فهمیده بودم که دادا1 (خواهر اولی) و عمه کوچیکه با بچه هاش اونجان و جمع جمعه و گلشون کمه.

 

خلاصه رفتم اونجا و با استقبال پرشور عمه و بقیه مواجه شدم (جدی نگیرید).شامی خوردیمو و گپ و غیبت و خنده و بحث ........ بعد که اوضاع تکراری به نظر اومد تصمیم گرفتیم به همراه عمه کوچیکه ساعتای 10 بریم خونه عمه لارجه (با اینکه وضع مال بهتری نداره ولی تا دلت بخواد لارج و دست و دلبازه).

 

رفتیم اونجا و دیدیم به به همسایه ها اومدن با یه قلیون چاق شده واسه شب نشینی ..... بعد از صرف میوه و ترانه مادری (آخرین قسمتش بود ) ساعتای 12 راه افتادیم سمت خونه که وسطای راه عمه کوچیکه گفت وای کلید خونم نیست باید بریم خونه عمه مقتصده بگردیم ببینیم اونجا افتاده یا نه؟ و تو این هیرو ویر همش بچشو دعوا می کرد که همش تقصیر توهه و تو دست تو کیف کردی که گم شده خلاصه یه فضای متشنجی درست شده بود

 

من و دادا1  هم کلی حرص می خوردیم که باید بریم دنبال کلید بگردیم که بازهم وسطای راه عمه یادش اومد که کلید تو کیف دستیشه نه تو کیف بچه ها.

بچه بیچاره چقدر بدو بیراه شنید و تهمت خورد و هیچی نمی گفت چون از بس عمه گفت تو گم کردی واقعا باورش شده بود که خودش گم کرده...

 

خلاصه در خونه عمه که رسیدیم دیدیم ای بابا برق ندارن ...حالا تو این گرما عمه نمی دونست چیکار کنه هرچی گفتیم بیا خونه ما بخواب نیومد و یه ماشین آمبولانس هم تو مجتمع خونشون واستاده بود ترسیدیم و به عمه گفتیم بپرسه خلاصه یه معطلی دیگه سر این داشتیم ...

فهمیدیم که مال یکی از دوستای همسایه عمه بوده که اومده اینجا..... خاک تو سرش آخه  با ماشین 115 هم می یان مهمونی.....

فکر می کنم رسوندن عمه به جای 15 دقیقه حدود 30 دقیقه به طول انجامید... 

ساعتای 1:15 بود که خوابیدم به امید ولولوژی دیگر.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد